(1)
مدتها پیش درمورد صحبت کردن به زبان مادریِ مخاطب شنیده (در واقع: خوانده) بودم که آن را چندان جدی نگرفته بودم تا اینکه زمان گذشت و گذشت تا من هم برای مدتی فروشندۀ یک مغازه بودم که تقریباً همۀ کارکنان آنجا ترک زبان (اهل مشکینشهر) بودند.
اوایل ذرهیی از صحبتهایشان را متوجه نمیشدم تا اینکه کمی زمان گذشت و کمی از حال و احوالپرسیها را متوجه میشدم هرچند به ندرت به زبانِ آنها صحبت میکردم.
اما روزی صاحبکارم از من سؤالی پرسید که تعدادِ یکی از محصولات را از من پرسید و من در جوابش برای خودشیرینی گفتم: سَکگیز دَنِه (به معنای: هشت دانه یا هشت عدد).
برقی در چشمانش زد و احساس کردم که واقعاً میخواهد قربان صدقهام برود اما متأسفانه چندان نتوانست موفق عمل کند و در جوابم گفت:
باریکلا. داری قاطیِ آدمها میشوی!
(بعد از آن هم لبخند رضایتآمیزی به من زد و احساس کرد که توانسته است در آموزشِ زبان ترکی به یک آدم غیرِ ترکزبان، تا این اندازه موفق عمل کند.)
(2)
دوستی دارم که لهجۀ یزدی را به واسطۀ دوستی که در دانشگاه یزد درس میخواند، دست و پا شکسته یاد گرفته است.
گاهی اوقات از واژههای یزدی و حتی اصطلاحات یزدی استفاده میکند و آنقدر درست آنها را به کار میبرد که در دلم قربان صدقهاش میروم و بسیار لذت میبرم که میتواند با همین یکی دو کلمه، حال من را خوب کند.
خواستم بگویم این رابطه دو طرفه است. یعنی هم من خودم یکبار ذوقمرگ شدهام و برقی در چشمانم زده شده است و هم متقابلاً برای کسی چنین اتفاقی افتاده است.
لذا سعی میکنم اگر روزی میخواستم به کشوری خارجی سفر کنم، به جای یاد گرفتن زبان انگلیسی، زبانِ آن کشور را یاد بگیرم تا بتوانم برقی را در چشمانِ همنوعانم ببینم.
پینوشت (برای یک مخاطب خاص):
خدا را چه دیدی؟ شاید کسی پیدا شد و برای من هم کلوچۀ دستپخت مادرش را آورد تا نوشِ جان کنم؛ فقط امیدوارم این کلوچه خوشمزه باشد 🙂
سینا جان کاش منم مثل تو ترکی رو یاد میگرفتم آخه چند تا از دوستای نزدیکم ترک هستند و به تازگی یه گروه تلگرامی زدن و همش باهم دیگه ترکی حرف میزنن و منم ک کلا سکوت هیچی هم نمیتونم بگم… چقدر خوب که دوستت داره یزدی یاد میگیره 😂
من که هنوز یاد نگرفتم. اینو هم دیگه از بس تکرار شد یاد گرفتم یعنی هرکی بود یاد میگرفت همین 3-4 کلمه رو :))
آره میدونم این دوستای ترکیات کیا هستن. همهشونو نه ولی یکیشونو خوب میشناسم و ذاتش یه کوچولو خرده شیشه داره، تقصیر تو نیست خخخ.
تو هم دیگه حسابی یزدی بلد شدیا 🙂 یادم باشه دیدمت همش باهات یزدی صحبت کنم 🙂
سینا اینجور که از شواهد پیداست اون دوستت که یزدی یادگرفته خیلی آدم باحالیه.از این خشوک های روزگار😉
خوشحالم میبینم داره زبان ترکیات تقویت میشه. مشکلی بود بیا درخدمتم اوستاد.
مخاطب خاصت کیه؟ استغفرالله
خیلی آدم باحالیه. فقط بدیش اینه خودش خبر نداره اینقدر خشوکه :))
استاد شما هروقت دورۀ آموزشی بذارید ما شرکت میکنیم 🙂
مخاطب خاصم هم جناب سعید یگانۀ نازنین هستن. ایشون هم اگه توی چشماشون اون برق نگاه رو ببینم، خدا را شکر میکنم :))
سلام سیناجان ، آقا کم فروغ شده بودی دل تنگت شدیما ؛از وقتی گذاشتمت تو قسمت دوستان وبلاگم تقریبا هرروز سر زدم بهت *_*
یه تجربهی جالبی راجع به زبون مادری داشتم که اخیرا هم واسم اتفاق افتاد، واسه خودم خیلی جالب بود (سعی کنید واسه شما هم جالب باشه :دی)
دوستم کارت دانشجوییش رو گم کرده بود ، واسه کارت المثنی باید یه سر هم به حراست میزدیم ؛ خلاصه من هم همراهش رفتم دفتر حراست دانشگاه. اون دوستم بعد از صحبت با مسئول دفتر رفت داخل یکی از اتاقا کارش رو انجام بده، من هم دیدم مسئول دفتر(یه آقای 60-50 ساله بودن) و لهجه شیرین ترکی داشتن .
من هم شنیده بودم ( کمی هم دیده بودم ) که ترک ها خیلی هوای هم رو دارن ، شروع کردم باهاش ترکی صحبت کردن؛ خلاصه تا دوستم از داخل دفتر امضا رو بگیره چهار پنج دقیقهای باهاش حرف زدم ، کارمون رو زودتر انجام داد بنده خدا؛ بعد هم که کارمون تموم شد کلی اصرار کرد که بشنید الان میگم واستون چایی بیارن بخورید بعد برید ( نمیدونم این برخورد حراست با دانشجو (اونم من) تو دانشگاه شما هم جزء عجایب جهان حساب میشه یا نه ) خلاصه کارمون تموم شد و داشتیم برمیگشتیم اسم و فامیلیمو پرسید گفت هروقت هر مشکلی واست پیش اومد بیا اینجا پیش خودم .
خلاصه کلی هم کیفور شدیم و به اینکه بلدم ترکی حرف بزنم هم افتخار کردم ^_^
سلام مهدی جان.
ممنونم که به اینجا سر میزنی و متوجه غیبت صغرای ما میشی. به دلایلی نتونستم یه مدت به خانه و کاشانهام سر بزنم اما دیدم وقت سال تحویله. بهتره با جارو به حساب خود برسم قبل از اینکه با جارو به حسابم برسند :))
ممنونم عزیز جان. خیلی خوشحالم که شما هم وبلاگ خودت رو راه انداختی. وبلاگ بسیار ساده و دلنشینی داری. سعی میکنم نوشتههای قشنگت رو از دست ندم و حتماً بخونمشون.
چشم شما بگو سعی میکنم جالب باشه 🙂
آره من هم این رفتاری که گفتی رو دیده بودم. اتفاقاً خیلی جالبه که ترکها جلوی همدیگه اصلاً گارد نمیگیرن. برای خودم واقعاً اینطور نیست یعنی اگه طرف یزدی هم باشه، بازم سعی میکنم مثل بقیه باهاش برخورد کنم و هیچ امتیاز مثبتی براش قائل نمیشم!
:)) چایی؟ ما همین که بذارن مثل بچۀآدم بدون کارت دانشجویی وارد دانشگاه بشیم جای شکرش باقیه. چایی که جای خود داره عزیزم.
ترکی رو حالا از کجا یاد گرفتی؟ کجایی هستی اصالتاً؟
منم خیلی دوست دارم ترکی رو یاد بگیرم…
سینا جان اول که برات آرزو می کنم سفر به کشورهای مختلف رو تجربه کنی اما با این مدل ذهنی تصور کن که در سفرت به کشور چین مجبور بشی چند حرف الفبای چینی و چند زبان رایج در کشور چین را یاد بگیری؟! : ))))
تازه شانس آوردیم که چندین زبان در این کشور به فراموشی سپرده شده ؛ ))
سارا جان
چند زبانِ رایج در کشور چین؟! نمیشه 4تا اصطلاح یاد بگیریم که یه جا بگم و 4تا برق نگاه ببینم فقط؟ :))
اوه اوه خدا به خیر کنه.
اگه خواستم برم چین حتماً ازت دعوت میکنم که همسفرم باشی تا با مدل ذهنی تو هم آشنا بشم 🙂
سلام سینا جان
خوبی عزیز؟
اتفاقا چندوقت پیش درمورد لهجه وزبان با یکی دوستام صبت میکردیم.ایشون یه فروشنده خانم داره ،که اصالتا مشدی هست،ولی 18ساله نیشابورن،این خانم از لهجه نیشابور میگف که متوجه نمیشم،وهنوزم برخی اصطلاحاتشو نمیفهمم!منم دیدم دوستم جوابی نداشت،گفتم ببین اشتباهت همین جاس!که فک میکنی نیشابوری یه لهجه است!!درحالی که ما معتقدیم یه زبان داریم ونه فقط یه لهجه خاص:)برا همون ما فرهنگ لغت نیشابوری داریم.مث زبان ترکی،کردی و…ما لهجه نداریم که!!شما باید بری زبان ما رو یاد بگیری تا بفهمی ما چی میگیم!خلاصه این خانم کلی خندید گف اووووووو چه چیزا! فرهنگ لغت نیشابوری،رو براش معرفی کردم گفتم برو بخون تا بفهمی ما چی میگیم.من خودم که هرجا میرم ،نیشابوری صبت میکنم،مگر درشرایط خاص که طرف متوجه نشه!
بعد یه چیزی،اقا ما منتظریم داماد شی:)چرا نشدی؟تو مگه قرار نبود داماد شی؟داماد شو پس کی میخای داماد بشی؟بهترین وقت ازدواج موقعی هست که همه درها به روت بسته شده!بعدم به این چرت وپرت هایی که میگن ،اصلا گوش نده.دو سه روز قبل پیش یکی ازدوستام وفامیلمون بودم که میگف،سال76وقتی22بوده در زمان دانشجویی ازدواج کرده!بعد فارغ شده،میگف تا5ماه که بیکاربودم اونم با رشته کتابداری! خلاصه بعد سه سال قبول میشه یه ازمونی رو که میره سرکار!بعد جالبی رو ببین درعین نداری!دخترش بدنیا میاد! که الان سال دیگه کنکور داره!ازاین میگف که یه اتفاقایی میفته که اصلا فکرشو نمیکینی!که البته منم قبول دارم این چیزا.اهان اینو میگه که دوستاش رفتن الان دکترا هم گرفتن !اونا هنوز ازدواج نکردن بماند کارشونم مث ایشونه!هیچ کدوم ازاونا حتی ازاین بالاترم نرفتن.من به یکی دوستام دوسال بود میگفتم اقا ازدواج کن مشکل ات رفع میشه!میگف نه نمیدونم من پول ندارم ،اگه ازدواج کنم بدبخت میشم با این گرونی واین چیزا!گفتم تاجایی من میدونم به این چیزا ربطی نداره! اتفاقا ازدواج نیاز به پول نداره!عرضه میخاد! که بری دنبال کار وکار کنی همه چی خودش درست میشه،گوش نمیدادتا اینکه دقیقابرج 10روز دهم امسال ازدواج کرده،اومد دنبالم گف نه تنها کارم خوب شده،بعدتازه کلی خرید سرعقد وطلا واینا داشتن،میگف،همه اش جاش پرشده!گفتم همینه دیگه .الان تو چاه افتادی؟گف نه انگیزه ام بیشتر شده.بعد تازهم میگف چه اشتباهی کردیم یه کم دیر ازدواج کردم!اصلا کلا امیدوارشده!اصلا یه ادم ناامیدی بود کلا چرت وپرت میگف!الان ادم شده:)منم گفتم ،ما که میگفتیم تو میگفتی نه!خلاصه خاستم بگم عزیزم ازدواج کن ،ما منتظریم بیایم عروسی:)
سلام جعفر جان.
الحمدالله برادر. شما حالت خوبه؟
منم اگه اونجا بودم، واکنش همون خانم فروشنده رو نشون میدادم، البته این بار به صورت مردانه ترش 🙂
عزیز دل داماد شدن از نگاه نسل ما خیلی سخت شده. توقعات ازمون رفته بالا و راه دور و درازی در پیش داریم از جمله کار پیدا کردن و دست توی جیب خودمون داشتن و سربازی رفتن و هزارتا پارامتر دیگه.
قبول دارم خیلی جاها باید توقعاتمون رو آورد پایین اما اگه من اگه توقعم رو بیارم پایین، خیلی باید تلاش کنم تا توقع خانوادۀ خودم و خانوادۀ دختر بیاد پایین.
نمیگم نشدنی ئه اما راه دور و درازی در پیش داریم ولی چشم آقا تلاشمون رو میکنم.
راستی یه چیزی رو خیلی دوست دارم از کامنتهات: اینکه هرچی توی ذهنت بیاد رو بدون ویرایش مینویسی و خودسانسوری نداری 🙂
چشم حالا که اینقدر منو ترغیب کردی، چهار چشمی میرم دنبال ازدواج 🙂
ممنونم بابت پیشنهادت. حتماً شما و خانوم محترمت رو دعوت میکنم که افتخار بدین و تشریف بیارین. تازه به زینب هم میگم بیاد که خانمت انگشتر فیروزه رو بهشون بدن 🙂
راستی اگه اومدین باید قول بدین یه جوری نیشابوری صحبت کنین که منم بفهمما :)) خود دانید.
راست میگه سینا زود باش دلمون عروسی میخاد ! کاری بود بگو خودم برات خواهری میکنم . یه وقت غصه نخوریا !
میترسم از الان استرس بگیری که: حالا چی بپوشم؟ :))
چشم زینب بانو حتماً مزاحمتون میشم. فکر میکنم خواهر شوهر خوبی بشی 🙂
راستش سیناجان، اون کلوچه ها واقعاً بدمزه بود!
امیدوارم خوشمزه هاش نصیبت بشه.
ولی برق نگاهش هنوز در یادمه
مهم همون برق نگاهه برادر!!
🙂
الاعمال بالنیات :))
بنده خدا نیتاش خیر بوده دیگه.
منم امیدوارم خوشمزههاش نصیبم بشه:)
اینجوری که شما میگی برق نگاه، دل و ایمان ما رو میبَری. خدا به خیر کنه…